باز آمدن دستان
پوزش سام به درگاه جهان آفرین پذیرفته شد. سیمرغ نظر کرد و سام را در کوه دید. دانست پدر جویای فرزند است .
نزد جوان آمد و گفت "ای دلاور، من ترا تا امروز چون دایه پروردم وسخن گفتن و هنرمندی آموختم. اکنون هنگام آنست که به زاد و بوم خود باز گردی. پدر در جستجوی تو است . نام ترا "دستان" گذاشتم و از این پس ترا بدین نام خواهند خواند ."
چشمان دستان پر آب شد که " مگر از من سیر شده ای که مرا نزد پدر می فرستی ؟ من به آشیان مرغان و قله کوهستان خو کرده ام و در سایه بال تو آسوده ام و پس از یزدان سپاس دار توام. چرا می خواهی که باز گردم؟."
سیمرغ گفت " من از تو مهر نبریده ام و همیشه ترا دایه ای مهربان خواهم بود . لیکن تو باید به زابلستان بازگردی و دلیری و جنگ آزمائی کنی. آشیان مرغان از این پس ترا به کار نمیاید. اما یادگاری نیز از من ببر : پری از بال خود را به تو می سپارم . هر گاه به دشواری افتادی و یاری خواستی پر را در آتش بیفکن و من بیدرنگ بیاری تو خواهم شتافت."
آنگاه سیمرغ دستان را از فراز کوه بر داشت و در کنار پدر به زمین گذاشت.
سام از دیدن جوانی چنان برومند و گردن فراز، آب در دیده آورد و فرزند را بر گرفت و سیمرغ را سپاس گفت و از پسر پوزش خواست.
سپاه گردا گرد دستان بر آمدند تن پیله وار و بازوی توانا و قامت سرو بالای وی را آفرین گفتند و شادمانی کردند.
آنگاه سام و دستان و دیگر دلیران و سپاهیان به خرمی راه زابلستان پیش گرفتند. از آن روز دستان را چون روی و موی سپید داشت «زال زر» نیز خواندند.